حکایت قدیمی
 

تفریحی ،آموزشی ،دانشگاهی

در باره ما
 

به وبلاگ من خوش آمدید

 

لينك روزانه
 
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون
براي تبادل لينک ابتدا لينک مارو بانام:  حکایت قدیمی   در وبلاگ ياسايتتان قراردهيد
 
كد هاي جاوا
 

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 47
بازدید کل : 227967
تعداد مطالب : 157
تعداد نظرات : 30
تعداد آنلاین : 1



 


حکایت قدیمی

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده  بود؛.فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.

آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.

روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.

  ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.

  مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند

  دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.

 و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

  دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به  شمردن ....یک...دو...سه...چهار...

  همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛

  لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛

  خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛

  اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛

  هوس به مرکز زمین رفت؛

  دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛

  طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.

  و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...

  همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

 در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.

  نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.

  دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.

 اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی

  پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

  دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.

  او از یافتن عشق ناامید شده بود.

  حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.

  دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .

  عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش   صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

  شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.

  او کور شده بود.

  دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.»

  عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»

 و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






|

نوشته شده در چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:,

توسط کیامرث فتحی هفشجانی| لينك ثابت |


موضوعات
  

لينك دوستان
 » ترول +7 » شهر من هفشجان » مکتب الزهرا » مهدی محمدزاده » کیت اگزوز » زنون قوی » چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تفریحی و آدرس fathi.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





»فال حافظ

»جوک و اس ام اس

»قالب های نازترین

»زیباترین سایت ایرانی

»جدید ترین سایت عکس

»نازترین عکسهای ایرانی

 

آرشيو
 

تير 1393
خرداد 1393
خرداد 1392
آذر 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
فروردين 1390
اسفند 1389
بهمن 1389

 

نويسنده
 
نویسندگان
 
طراح قالب
  
(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');